آبي اما سياه

عليرضا محمدي نيا
m_alireza_mn@yahoo.com

ايستاده ام پشت نرده های فلزی.ماشین بوق می زند.نگهبان گوشی تلفن را می گذارد روی میز.از اتاق نگهبانی بیرون می آید.به راننده ی ماشین سلام می کند . زنجیر جلوی ماشین را باز می کند و می اندازد روی زمین.ماشین می رود داخل.نگهبان دوباره زنجیر را بالا می برد . می رود توی اتاق نگهبانی . گوشی تلفن را برمی دارد.سرم را پایین می اندازم و از جلوی اتاق نگهبانی رد می شوم.از پشت ماشینهای پارک شده می گذرم.به راه سنگفرش باریکی می رسم که از میان درختها می گذرد.ساختمان را نگاه می کنم.قبلا دیده بودمش از دور.چند بار دیگر هم می خواستم بیایم اینجا.اما این بار فرق می کند.این بار می خواهم تا آخرین طبقه اش بالا بروم و کاری که سالهاست عقب انداخته ام تمام کنم. می رسم به پله های جلوی ساختمان.می ایستم.سرم را بالا می آورم و نگاه می کنم.طبقه ها را می شمارم.یک،دو،سه،...نوزده،بیست

بیست شمع کوچک روی یک کیک خامه ای بزرگ.می گویم:«فخری روشنشان کن.» و فندک را بالا می گیرم که از دستم بگیرد.می گوید:«بلد نیستم آقا.می روم پایین کبریت بیاورم.».برمی گردد که برود.می گویم:«صبر کن.خودم شمع ها را روشن می کنم.»می ایستد و نگاهم می کند.نمی دانم عادت کرده است به عادتهایم یا نه.می گوید«آقا بهتر نبود تا شب صبر می کردید؟غذا درست می کنم.عمه هایتان می آیند.مادر بزرگتان هم. شاید پدرتان هم آمد.»طفلک نمی داند تا شب وقت ندارم. شمع ها را روشن کرده ام. می گویم:«شمع ها را که فوت کردم هلهله بکش فخری.»نفسم را حبس می کنم سرم را می گیرم بالای کیک.فوت می کنم.دود شمع ها می رود توی چشمهایم.

نور خورشید چشمهایم را می زند.سرم را پایین می آورم.از پله ها بالا می روم . در را باز می کنم.نمی بندم.نگه می دارم تا پسربچه ای که به سمت در می دود برود بیرون.تفنگ پلاستیکی را دستش گرفته و می دود.می خندد.از زیر دستم رد می شود و می رود بیرون.می خواهم در را رها کنم که پسربچه ی دیگری از پله های داخل ساختمان پایین می آید . به سمت در می دود.نفس نفس می زند.زیر دستم که می رسد می ایستد.داد می زند و می گوید:«لیلا برایم می خرد.کارنامه ام را که بگیرم خواهرم جفتش را برایم می خرد»
پدر کارنامه ی سوم راهنمایی ام را گرفته توی دستش.می خندد.شکمش را جلو داده. یک دست را کرده توی جیبش و با دست دیگر کارنامه را گرفته جلوی صورتش.می تواند بخواند؟کاش بالای کارنامه را هم بخواند.من سوم راهنمایی ام پدر.می داند؟میتواند بخواند؟سرش را بالا می آورد.لبخند می زند.می گوید:«آفرین بچه.آفرین.»لبهایم را فشار می دهم روی هم.فخری از آشپزخانه بیرون می آید.دستهای خیسش را به پیشبندش می مالد.می گوید:«برای شام نمی مانید آقا.»پدر می گوید:«نه.باید بروم.شب هم برنمی گردم.»کارنامه ام را توی دستش تکان می دهد و می گوید:«کارنامه ی مسعود را دیده ای فخری؟تمام نمره هایش بیست است.فقط دینی را نوزده گرفته.بقیه درسهایش بیست است»فخری می خندد:«بله آقا.ماشاالله»پدر دستش را از توی جیبش بیرون می آورد.چند هزاری می شمارد و می گذارد روی میز شام.می گوید:«فردا بچه ام را ببر سینما خودت هم همراهش برو.»بچه که می گوید می خواهم بزنم توی دهانش.وای نه.توی دهان پدر؟!

آقای مسلمی دست به ریشش می کشد و پای تخته راه می رود.می گوید:«صفحه ی 92 حدیث دوم.احترام به والدین.حفظ کنید برای هفته ی بعد.»یعنی خودش حفظ است؟با شماره ی صفحه؟می رود سمت لیستش که روی میز است.داد می زند:«مسعود امیرزاده.بخوان از رویش.امیرزاده»
«امیرزاده»پدرم می خندد.روزنامه را گرفته دستش.میان لیست اسم ها ،اسمی را که دورش خط کشیده نشان فخری می دهد و می گوید:«نگاه کن فخری.اینجاست.مسعود امیرزاده.از این به بعد دکتر مسعود امیزاده.می بینی فخری؟دکتر امیرزاده.بچه ی من»

آقای مسلمی داد می زند:«بخوان امیرزاده».در کلاس باز است.بچه ها توی راهرو سروصدا می کنند.آقای مسلمی می رود طرف در.داد می زند:«کدام گوری است این امیرزاده؟»و در را می کوبد.

در را می بندم . می روم طرف پله ها.دستم را می گذارم روی نرده . از پله ها بالا می روم.به پاگرد طبقه ی اول که می رسم در آسانسور کنارم باز می شود.دختر و پسر جوانی از آسانسور بیرون می آیند.دختر قدمها یش را تند می کند و از پله ها پایین می رود.پسر دنبالش می دود.حرف می زند.نمی شنوم چه می گوید.انگار التماس می کند.

می گویم:«آخر چرا؟مگر من چکار کرده ام؟»حمیده سرش را پایین می اندازد.باگره روسری قهوه ای اش بازی می کند . می گوید:«چرایش را نپرس. نمی خواهم بیشتر از این درباره اش حرف بزنیم.بگذار راحت تمامش کنیم.بیشتراز این اصرار نکن ».نگاهم می کند.سرم را پایین می اندازم.می گوید:«خداحافظ»و از پله های دانشکده پایین می دود.

آسانسور.اصلا حواسم به آسانسور نبود.ندیدمش طبقه ی پایین.می توانم با آسانسور بالا بروم.راحت تر است.اما نه .دوست ندارم زود برسم آن بالا.به وقت بیشتر نیاز دارم.باید فکر کنم.درهای آسانسور بسته می شود.پاگرد را دور می زنم و بالا می روم.پایم به چیزی گیر می کند.نگاه می کنم.بند کفشم باز شده.خم می شوم ببندمش.پله ها نه چراغ دارند نه پنجره.خیلی تاریک است .خیلی.

پدر دستش را می کوبد پشت گردنم.داد می زند:«کدام گوری بودی تا حالا؟»و با دست سیاهی آسمان را نشان می دهد.فخری ایستاده است جلوی در آشپزخانه و گریه می کند.پدر با یک دست مرا گرفته و با دست دیگر دوباره می کوبد پشت گردنم.رو می کند به فخری و داد می زند:«تو کدام قبرستانی بودی که این پدر سگ از خانه زد بیرون».فخری دستهایش را تکان می دهد.به پته پته می افتد .می خواهد چیزی بگوید که نمی گذارم.می گویم:«تقصیر فخری نبود.یواشکی رفتم بیرون.»پدر اینبا با پشت دست می زند توی دهانم.داد می زند:«تو غلط کردی.پدرسوخنه زبان هم در آورده.مگر تو درس و مشق نداری.دو سال دیگر کنکور را چه خاکی می خواهی توی سرت بریزی؟»

پدر می گوید:«مگر تو کنکور نداری بچه؟این چه وقت آمدن است.»و با دست سیاهی آسمان را نشان می دهد.میگوید:«فقط قد دراز کرده ای.عقلت هنوز بچه است.نمی توانی مثل آدم درست را بخوانی.باید حتما دست زور بالای سرت باشد»ودست زورش را می گیرد بالای سرم.

بالا ی سرم را نگاه می کنم.روی پلاک طلایی بالا دیوار نوشته«طبقه ی چهارم».خسته شده ام.شاید بهتر باشد بقیه اش را با آسانسور بروم.اما نه .هنوز زود است یکی دو طبقه ی دیگر را هم می توانم بالا بروم.پاگرد را دور می زنم.نرده را می گیرم و خودم را بالا می کشم.پاهایم درد می کند.
حمیده می گوید:«خسته شدی؟بدو تنبل»خودش کوله ی من را هم گرفته و می دود. این همه انرژی را از کجا می آورد.می گوید:«اولین بارت است که کوه می آیی؟»مهلت نمی دهد جواب بدهم.فاصله مان زیاد شده.داد می زند:«هر هفته که بیارمت کوه درست می شوی.می آیی روی فرم».می ایستد.داد می زند:«رسیدیم تنبل خان.بدو»می پیچد پشت یک سنگ بزرگ دیگر نمی بینمش.می خواهم بدوم که پایم گیر می کند . با صورت می خورم روی سنگ.

«آقا کمک نمی خواهید».مردی ایستاده بالا ی سرم.می خواهد دستم را بگیرد و بلندم کند.دستم را می گذارم روی پله و بلند می شوم.می گویم:«نه ممنون.چیزی نشده.»بند کفشم را نگاه می کنم که باز شده.پایم را می گذارم روی پله ی بالایی و بند کفشم را می بندم.مرد از کنارم می گذرد و پایین می رود.سرم را بالا می آورم و نگاه می کنم.طبقه ی ششم.دیگر کافی است .چه چیز را می خواهم ثابت کنم.بقیه اش را با آسانسور بالا می روم.می روم و می ایستم جلوی در آسانسور.دکمه ی کنار در را فشار می دهم.چراغهای بالای در روشن و خاموش می شوند و شماره ی طبقات را نشان می دهند.یک،دو،سه،چهار...

«شما چهار ترم مشروط شده اید».مرد نشسته پشت میزش.پرونده ای را باز کرده و کاغذهایش را زیر و رو می کند.کارنامه هایم را دوباره نگاه می کند.میگوید:«واقعا متأسفم.دانشگاه نمی تواند شما را برای ترم جدید ثبت نام کند.»چند کاغذ از لای پرونده بیرون می آورد.می گذارد روی کارنامه ها و بالا می گیرد که از دستش بگیرم.می گوید:«لطفا برای تصفیه حساب به امور دانشجویی مراجعه کنید»کاغذها را از دستش می گیرم.کارنامه ها را می شمارم.یک،دو،سه،چهار،پنج،شش.

چراغ شماره ی شش روشن می شود.در آسانسور باز می شود.دختری ایستاده توی آسانسور.سرش را پایین انداخته و با کفشهای آبی اش بازی می کند.مانتو شلوار سفید تنش کرده و شال آبی رنگی دور سرش پیچیده.سرش را که بالا می آورد پایین را نگاه می کنم و وارد آسانسور می شوم.بر می گردم.چشمهایش را نمی بینم.

حمیده می گوید:«چرا اینطوری نگاهم می کنی؟»می گویم:«چشمهایت خیلی قشنگ اند.من عاشق چشمهای آبی ام.»حمیده می خندد. با گره روسری قهوه ای اش بازی می کند.می گوید:«ممنون.عمه ام از آلمان برایم فرستاده.»نگاه متعجب مرا که می بیند دستش را بالا می آورد و با انگشت چشمهایش را نشان می دهد.می گوید:«لنزها را می گویم»
درهای آسانسور بسته می شوند.دستم را بالا می برم تا دکمه ی شماره ی بیست را فشار دهم.چراغ دکمه ی شماره ی بیست روشن است.دختر قبل از من دکمه را فشار داده.آسانسور حرکت می کند.دستم را می اندازم و یک قدم به عقب می آیم.چراغهای بالای در روشن و خاموش می شوند.هجده،نوزده،بیست.در آسانسور باز می شود.سرم را پایین می اندازم و به سمت پله ها می روم.صدای در آسانسور را می شنوم که بسته می شود.پاهای دختر راه میروند و می ایستند.کلید توی قفل در می چرخد.در باز می شود.نمی شنوم که بسته شود.آرام از پله ها بالا می روم.بند کفشم دوباره باز شده.نباید بیفتم.صدای زنی از دور داد می زند:«لیلا تویی؟پس چرا نمی آیی تو.»دختر می گوید:«آمدم».صدای در را می شنوم که بسته می شود.می ایستم و بند کفشم را می بندم.از پله ها بالا می روم.پاگرد را دور می زنم و می ایستم.در فلزی را می بینم بالای پله ها.و قفلی را که از حلقه های بالای در آویزان است.پله ها را بالا می روم و نزدیک می شوم.قفل باز است .فقط از حلقه های بالای در آویزان شده.قفل را از حلقه ها بیرون می کشم.در را باز می کنم.نسیم خنکی به صورتم می خورد.بیرون روشنتر است.می روم بیرون.در رامی بندم.می ایستم .نگاه می کنم.دور تا دور بله ی بام را تیغه ی کوتاهی کشیده اند.به طرف قسمت پشتی ساختان می روم.پشت ساختمان خلوتتر است. به لبه ی بام می رسم.می ایستم.پایین را نگاه می کنم.بلند است.خیلی بلند.پسر بچه ها را می بینم آن پایین.زیاد واضح نیست اما حتما خودشانند.نشسته اند روی چمن ها و بازی می کنند.شاید درست نباشد جلوی آنها.به طرف دیگر ساختمان می روم.پایین را نگاه می کنم.کسی نیست.یعنی هست،اما فکر نمی کنم برایشان مهم باشد کسی جلویشان خرد شود و بمیرد.شاید برایشان یک خاطرهی به یاد ماندنی شوم که برای کمتر کسی پیش می آید.آنوقت هرجا که می روند خاطره شان را تعریف می کنند و بعد...فحشم می دهند؟اشکال ندارد .بگذار هرچه می خواهند فحش بدهند.من که نیستم تا ناراحت شوم.

از لبه ی بام بالا می روم.لبه اش پهن است.راحت می توانم رویش بایستم.باد می آید.دستهایرا باز می کنم.درست مثل فیلمها.کافی است چشمهایم را ببندم و به خیال آنکه راه می روم یک قدم به جلو بردارم.آنوقت به اندازه ی بیست طبقه احساس بی وزنی.کاش می توانستم لباسهایم را در بیاورم و از این بی وزنی لذت ببرم.بعدش چه می شود؟شاید سرم بشکد و در جا راحت شوم.یا دنده هایم خرد شوند و نفسم بند بیاید.شاید اصلا توی هوا از ترس سکته کنم.اما نه.من از مرگ نمی ترسم.خودم مرگ را انتخاب کرده ام.آن هم به شیوه ی خودم.چشمهایم را می بندم و یک قدم به جلو برمی دارم.
می خواهم دستم را تکان دهم.نمی شود .نمی توانم.درد می پیچد توی تنم.نفسهایم می آیند و نمی روند.سرم را هم نمی توانم تکان دهم.مردم دورم جمع شده اند.پاهایشان را می بینم و صدایشان در گوشم می پیچد.چشمهایم تیره و تار می شوند.پربچه ای بالای سرم ایستاده.فقط صورت او را می توانم ببینم. نگاهم می کند. بغض کرده اما گریه نمی کند.کفشهای آبی و شلوار سفید را می بینم که نزدیک می شوند.سرم درد می کند.دختر دست پسربچه را می گیرد و می کشد که ببرد.پسرک پایش گیر می کند.بند کفشش باز است. دختر می نشید تا بند کفش پسربچه را ببندد.سر پسزک را می چرخاند که مرا نبیند .خودش نگاهم می کند. چشمهایم سیاهی می رود.به گمانم قطره های اشک را می بینم که توی چشمهایش جمع می شوند و پایین می آیند.حالا که نگاه می کنم به نظرم دختر چشمهایش هم آبی رنگ است.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31077< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي